در سرزمینی سبز و خرّم، پادشاهی عادل و مهربان زندگی میکرد. او دختری به نام بهار داشت. صورت او مثل گلهای بهاری شاداب و زیبا بود و با قلب مهربانش همیشه به مردم کمک میکرد. زندگی مردم به خوبی میگذشت و بهار در کنار پدرش خوشبخت بود تا اینکه ملکهی سرزمین جادو تصمیم گرفت دوباره سرزمین دیگری را تصاحب کند. اینبار نوبت سرزمین پادشاه دوستی بود. امّا او برخلاف پادشاه این سرزمین، زنی خودخواه، ظالم و قدرت طلب بود و هرگز به آسایش مردم فکر نمیکرد.