درباره ناتوانی واژگان و زندگیِ گذشتهای که با عنوان سوسیالیسم از آن نام برده میشود
من در حالی این مقدمه را مینویسم که هنوز دستنوشتههایی روی میزم هستند که در آنها مردم، فریاد میزنند، داد میزنند و گریه میکنند. من میتوانم صدایشان را از یکدیگر تشخیص دهم. صدایشان همچون گذشته بهصورت صدایی کُر و دستهجمعی نیست، بلکه صدای انسانهایی تنهاست. آنها هرکدام صدا و راز خودشان را دارند...
من از آن میترسم. بله من از کتابم میترسم. ای کاش آنچه در این کتاب بهتنهایی جمع و آشکار شده، درباره همه ما صدق نمیکرد و دوست هم نداشتم به این نتیجه برسم. میگویند تشخیص پزشکی دقیق یعنی نیمی از معالجه، ولی همیشه این شجاعت که بتوان آن را شنید، وجود ندارد و فریب دادنِ خود، راحتتر است. من الان بیش از گذشته به این نظر رسیدهام که در بین ما کسانی که نمیخواهند از تشخیص درست و دقیق مطلع شوند، بیشتر هستند. برای خود من هم مُردن بسیار بهتر از رسیدن به این حقیقت بود. ولی من که پزشک نیستم و علاوه بر این قاضی هم نیستم.