این چهار کتابفروشی مرا چیزی کردهاند که امروز هستم و هیچکدامشان دیگر وجود ندارند.
اولین و بهترین و شگفتانگیزترین و جادوییترینشان که از قضا غیرواقعیترین هم بود، یک کتابفروشی سیار بود.
من از سن نُه تا سیزدهسالگی به یک مدرسه شبانهروزی محلی میرفتم. البته دانشآموز روزانه بودم و عصرها به خانه برمیگشتم. آن مدرسه مثال همه مدارس شبانهروزی برای خودش دنیایی بود، یعنی هم اغذیهفروشی داشت، هم سلمانی داشت، و هر ترم یک نمایشگاه و فروشگاه کتاب در آن برپا میشد. تا آن زمان تنها کتابفروشیای که در دسترس من بود کتابفروشی محلمان بود، دبلیو. اچ. اِسمیت. یادم میآید با شوق و ذوق پول پسانداز میکردم و از آن کتابفروشی کتاب میخریدم ولی نه عقلم قد میداد و نه جیبم که از قفسههای کتاب کودک آنطرفتر بروم. کتابخانههای عمومی و کتابخانههای مدارس دوستان جانجانیام بودند. بالاخره یک روز رسید که توان جیب من و کتابهای داخل قفسههای کودکان کتابفروشی دبلیو. اچ. اسمیت ته کشیدند.