مادر درحالیکه داشت یقۀ لباس راحتی و رنگورورفتهاش را چنگ میزد، شیونکنان گفت: «این جِنییه. مگه نه؟»
«خانم، مگه اینکه راستش رو بگم، وگرنه بلد نیستم طور دیگهای براتون تعریفش کنم.» مأمور با همان لحن آرام و گرفتهای این جمله را گفت که چند لحظه پیش، وقتیکه ترمزدستی را بالا کشیده بود، به من گفته بود که توی ماشین پلیس منتظر بمانم. همان موقع که چراغ آژیردار ماشینش با باریکههای نورْ خانهمان را به رنگ قرمز و آبی رنگآمیزی کرد.
برخلاف درخواستش، یواشکی از عقب ماشین دررفته بودم و با شتاب دویده بودم بهطرف مادرم که چراغ ایوان جلویی را روشن کرده بود و روی پلکان قدم گذاشته بود؛ و از بیدار شدن در آنوقتِ شب گیج بود. پلیس آنچه را باید میگفت به مادرم گفت، من کمر خمیدهاش را در آغوش گرفتم. با شنیدن هر کلمۀ مأمور، تنش میلرزید.
داستان خیلی سریع پیش میره. تلاقی دو ماجرای اصلی داستان خیلی خوبه. داستان درباره یک مستند ساز پادکسته ک برای روایت یک دادگاه جنایی به شهری میری و درگیر یک سری حوادث و جنایاتی در گذشته میشه. این کتاب مصداق بارز از هر دست بدی با همون دست میگیری هست
5
تلخ ☕️
آموزنده 🦉
داستان تلخی بود ولی روایت درست و قشنگی داشت و قطعا ارزش خوندن رو داره