ساکارینا با مادر و پدرش در خانهای کنار دریا زندگی میکرد. او خواهر، برادر و یا خرگوش نداشت. فقط یک موش خانگی کوچک خاکستری-قهوهای داشت که آن را هم هیچوقت نمیدید، چون موش فقط قایم میشد. راستش را بخواهید، موش در حقیقت موش ساکارینا هم نبود.
ساکارینا گفت: «بابا، آدم نمیتواند موش خانگی داشته باشد، مگه نه؟ چون موشها هم مثل گوزنهای شمالی مال کسی نیستند.»
بابا سرش را تکان داد و زیرلبی با عصبانیت چیزی دربارهی قراضهی زنگزده گفت.