سارا عرفانی در مقام نویسنده از همان نخستین آثار منتشر شده خود، تکلیفش را با مخاطبش روشن کرده است. خط و فکرش را در لفافه نمیپیچد و از مخاطب نمیخواهد که به اما و اگر و ایما و اشاره سعی کند تا به اندازه تار مویی از او و اندیشه مسستر شده در داستاهایش سر در آورد؛ حرف حساب او در داستاننویسی یک کلمه است و بس و آن هم چیزی نیست جز آموزش زندگی مؤمنانه در عصر مدرن.
شگرد عرفانی در داستانکوتاهنویسی بر چند مبنا استوار شده است. نخست اینکه او در ابتدای بیشتر داستانهایش، توصیف شخصیت و موقعیت و به عبارت دیگر شخصیتسازی و صحنهپردازی را تؤامان پیش چشم مخاطبش میآورد. داستانهای او به طور عمده از شخصیتهایی امروزی و در لوکیشنهایی عادی و باورپذیر شکل و ساختار پیدا میکند و پس از جلو بردن داستان، در همان بخشهای نخست داستان گره اصلی نهفته در داستان و اندیشه خودش را پیش چشم مخاطبش میگذارد که چیزی نیست جز انتقاد و یا اعتراض و یا تعجب و حس سؤال داشتن شخصیت داستان نسبت به موقعیتی که در آن قرار دارد.
دومین و کاریترین شگرد او در داستان کوتاه که شاید بتوان از آن به عنوان یکی از اصول حرفهای داستانکوتاهنویسی نیز یاد کرد؛ خلق پایانبندیهای شگفتانگیز در داستانهایش است. انسانهای داستانهای عرفانی برای دستیابی به موقعیتی دینمدارانه و آرمانی و یا برای به نتیجه رساندن پروسه فکری و روانی خود که در بستر اندیشه دینیشان خلق شده، در پایان هر یک از داستانها به تحولی بزرگ و یا موقعیتی بکر راهنمایی میشوند؛ که مهمترین کارکرد خلق این چنین صحنههایی برای مخاطب، آشنایی با چگونه اندیشیدن و متفاوت اندیشیدن در بستر زندگی هزار رنگ جوامع امروزی است.
عرفانی در «هدیه ولنتاین» به شدت اهل سادهنویسی و دور شدن از اغراقهای متداول است؛ او و موقعیتهای داستانیاش بسیار ساده و قابل فهم هستند و شاید از فرط همین عادی بودن است که مخاطبانش را دچار نوعی شگفتی میکند.
جدای از همه اینها، عرفانی و داستانهایش اهل شعار دادن و تقسیم زیستی و تفکری فرد به دو بخش سفید و سیاه نیست؛ بلکه بالعکس سعی دارد تا باور زیست و زندگی مؤمنانه را با کلام لطیف و نرم و آرام و در عین حال جذاب و تعلیقگونه به پیشگاه مخاطبش تقدیم کند. این شیوه ارائه از سویی نمایانگر باور استوار نویسنده در انتخاب چهارچوبهای فکری داستاناش و از سوی دیگر استفاده از ابزارهای تحریککننده و نه تهییجکننده برای ایجاد ارتباط داستانی با اوست.
- در بخشی از کتاب میخوانیم:
صدای باز شدن در پارکینگ را که شنید، با سرعت صفحههایی را که باز بودند، بست و از اینترنت بیرون آمد. کابل مودم را جدا کرد و به طرف اتاقش دوید.
از مدرسه که آمده بود، جلوی در خانهی همسایه طبقهی اول، کمی این پا و آن پا کرده بود. شک داشت؛ اگر به مامان یا بابا حرفی میزدند خیلی برایش بد میشد. از طرفی نمیتوانست اینترنت را بیخیال شود. زنگ زده بود و وقتی دختر همسایه در را باز کرده بود، مثل روزهای قبل، کابل مودم را برای یکی دو ساعت قرض گرفته بود.
هر روز با خودش میگفت: «امروز دیگه آخرین باره، فردا نمیگیرم.» اما وقتی وارد راهرو میشد و چشمش به در خانهی همسایه میافتاد، وسوسه میشد که ایمیلهایش را چک کند و چند دقیقهای با دوستانش گپ بزند.