لیو هالستون نردههای محافظ برج ایفل را محکم گرفته بود و از میان ریسههای درخشان برج، شهر پاریس را نگاه میکرد، با این فکر که آیا ممکن است کسی تا به حال چنین ماهعسل فاجعهباری را تجربه کرده باشد.
خانوادهها و گردشگران در اطراف او جیغ میزدند و روی خود را برمیگرداندند یا در حالی که یک نگهبان مخفیانه آنها را زیر نظر داشت به شکلی نمایشی به نردهها تکیه میدادند تا دوستانشان از آنها عکس بگیرند. از سمت غرب در آسمان تودهای از ابرهای تیره طوفانی به سوی آنها حرکت میکرد. باد تند گوشهای او را قرمز کرده بود.
یک نفر موشکی کاغذی پرتاب کرد و او حرکت چرخشی موشک در حال سقوط را تماشا میکرد. جایی در آن پایین، در میان بلوارهای پر زرق و برق، حیاطهای کوچک و پارکهای قدیمی هاوسم و ساحل مواج رودخانه سن، همسر جدید او ایستاده بود. همسری که در روز دوم ماهعسل به او اطلاع داد که متأسفانه باید صبح آن روز برای مسألهای کاری شخصی را ملاقات کند. داخل ساختمانی در گوشه شهر که در موردش با او صحبت کرده بود. فقط برای یک ساعت. کارش زیاد طول نمیکشید. احتمالاً لیو با این موضوع مشکلی نداشت، اینطور نیست؟