از متن کتاب:
میسآملیا بیاینکه حرفی بزند به خیابان نگاه کرد. طناب را کناری گذاشته بود و با انگشتهای استخوانی گندمیاش با بند سرهمیاش بازی میکرد. ابروهایش را درهم کشید و دستهای از موی سیاهش روی پیشانیاش افتاد. همانطور که آنجا ایستاده و منتظر بودند، در یکی از خانههای پایین خیابان سگی با صدایی وحشیانه و دورگه بنا کرد به زوزهکشیدن تا اینکه کسی صدایش زد و سگ ساکت شد. تنها وقتی آن هیبت حسابی نزدیک شد و به محدودهٔ نور زردرنگ ایوان رسید، آنها بهوضوح دیدند که آنچه بهسمتشان میآمد چه بود.
مردی غریبه بود و آمدن غریبهای با پای پیاده آنهم آنوقت شب هیچ عادی نبود. گذشته از این، مرد گوژپشت بود. قدش بهزور به یک متروبیست سانتیمتر میرسید و کُتی مندرس بهتن داشت که رویش گردوغبار نشسته بود و تا زانوهایش میرسید. پاهای کوتاه کجومعوجش لاغرتر از آن به نظر میآمدند که زیر بار وزن آن سینهٔ پتوپهن و کجوکوله و قوزی که بر پشتش بود تاب بیاورند. سرش زیادی بزرگ بود، چشمهایی آبی داشت که پایشان گود افتاده بود و دهانی کوچک و تنگ. صورتش، درعین ملایمت، حالتی گستاخانه داشت. آن لحظه پوست رنگپریدهاش زیر لایهای از گردوغبار زرد به نظر میرسید و هالهٔ زیر چشمهایش به کبودی میزد. چمدانی کهنه و زهواردررفته را که با طنابی بسته شده بود توی دست گرفته بود.
مرد گوژپشت گفت: «عصر بهخیر.» از نفس افتاده بود.
میسآملیا و پنج مردی که در ایوان ایستاده بودند نه جواب سلامش را دادند نه حرفی زدند. فقط نگاهش کردند.
«اینجا اومدهم دنبال میسآملیا اونس میگردم.»