از متن کتاب:
میسآملیا بیاینکه حرفی بزند به خیابان نگاه کرد. طناب را کناری گذاشته بود و با انگشتهای استخوانی گندمیاش با بند سرهمیاش بازی میکرد. ابروهایش را درهم کشید و دستهای از موی سیاهش روی پیشانیاش افتاد. همانطور که آنجا ایستاده و منتظر بودند، در یکی از خانههای پایین خیابان سگی با صدایی وحشیانه و دورگه بنا کرد به زوزهکشیدن تا اینکه کسی صدایش زد و سگ ساکت شد. تنها وقتی آن هیبت حسابی نزدیک شد و به محدودهٔ نور زردرنگ ایوان رسید، آنها بهوضوح دیدند که آنچه بهسمتشان میآمد چه بود.
مردی غریبه بود و آمدن غریبهای با پای پیاده آنهم آنوقت شب هیچ عادی نبود. گذشته از این، مرد گوژپشت بود. قدش بهزور به یک متروبیست سانتیمتر میرسید و کُتی مندرس بهتن داشت که رویش گردوغبار نشسته بود و تا زانوهایش میرسید. پاهای کوتاه کجومعوجش لاغرتر از آن به نظر میآمدند که زیر بار وزن آن سینهٔ پتوپهن و کجوکوله و قوزی که بر پشتش بود تاب بیاورند. سرش زیادی بزرگ بود، چشمهایی آبی داشت که پایشان گود افتاده بود و دهانی کوچک و تنگ. صورتش، درعین ملایمت، حالتی گستاخانه داشت. آن لحظه پوست رنگپریدهاش زیر لایهای از گردوغبار زرد به نظر میرسید و هالهٔ زیر چشمهایش به کبودی میزد. چمدانی کهنه و زهواردررفته را که با طنابی بسته شده بود توی دست گرفته بود.
مرد گوژپشت گفت: «عصر بهخیر.» از نفس افتاده بود.
میسآملیا و پنج مردی که در ایوان ایستاده بودند نه جواب سلامش را دادند نه حرفی زدند. فقط نگاهش کردند.
«اینجا اومدهم دنبال میسآملیا اونس میگردم.»
کتاب رو امروز تموم کردم .تصویری از عشق و نفرت درهم آمیخته در دهکده ای با انسانهای عجیب با حوادث غیر منتظره که واقعیات وجودی انسان و تناقضاتش رو بیان می کند . بیان خواننده کتاب هم مناسب بود .
3
این کتاب رو یکسال پیش خوندم هنوزم خیلی صحنه هاش زنده س برام
کتاب عجیبیه حال و هواش رو دوست داشتم