"من کلمات را دوست دارم. کلمات بودند که من را با تو آشنا کردند، من را به تو رساندند، من را روبهروی تو نشاندند. کلمات را که از من بگیرند نه با تو حرفی برای زدن دارم نه با خود، نه از تو شکایتی دارم نه از خود.
کلمات همهچیز مناند، پس وقتی بیایم، کلماتم را همراه خود میآورم، زیاد هم میآورم. میچینمشان روی میز، میریزمشان در چای و قهوه، مثل آب به صورتت میزنمشان، مثل سرمه به چشمانت میکشمشان، مثل گردنبند به گردنت میاندازمشان، مثل بالش میگذارمشان زیر سرت، مثل پتو میکشمشان روی تنت. آن وقت جلوپلاسم را هم که بخواهم جمع کنم، اول کلماتم را جمع میکنم. میریزمشان در چمدانم، هر آنچه در چمدان جا نشود در جیب پنهان میکنم، هر آنچه باقی بماند میسپارم به باد. وقتی میروم، کلمات را هم میبرم.
من با کلمات میآیم، با کلمات هم میروم.