حاکم روی تختش نشسته بود و انگشت شست پایش را که اندازهی هلو بود، توی دهن گشادش کرده بود و با حرص میمکیدش . وزیر دورش میچرخید و قربان صدقهاش میرفت.
- هزار و سیصد و شصت و شش بار قربون اون شست پای تپلمپل دستهگلتون برم که کردینش تو دهن مبارکتون! میشه بگین چرا ناراحتین؟ چرا اینطوری بق کردین؟
حاکم همانطور انگشت شست به دهن گفت: «حوصلهمون سر رفته.»