دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
من راوی قصهی تو هستم. از این پس صدای من را میشنوی که روایت میکنم. از زمانی که بازگشتهای، من را گماشتهاند که یاریات کنم. شاید خوشت نیاید، ولی به این شیوه قصهات بهتر و آسانتر روایت میشود. بعد از این بیشتر با هم آشنا میشویم و انس میگیریم. به من اعتماد کن. چیزی نمیگویم که موجب رنجش یا بیاعتمادی تو شود. بعد بیشتر برایت میگویم، اما حال بگذار از این ویرانههای مجلل بگویم: زوال شکوه پیشینیان، ستونهای بلند سنگی و سایههای درازشان روی خاک، مجسمههایی به شکل شیر و مردان ریشدار، قصر جمشید یا در واقع همان دارای بزرگ، صف طولانی ملازمان و خدمتکاران، شاه که زیر چتری بر تخت نشسته است و آن که مقابلش ایستاده دهان را پوشانده تا نفسِ آلودهاش به شاه نرسد. روزگاری اینجا قلب جهان بوده است. مرکز عالم. از شرق تا غرب، تا آنجاها که نامشان را هرگز نشنیدهای، زیر سیطرهی صاحبان این کاخِ فروریخته بوده است. این ویرانه، این سنگها، این استخوانهای خاکشده، هنوز اقتدار فارس و انسان فارسی را در خاطر دارند، زمانی که فرمانده جهان بود.
غباری لای ویرانههای قصر پادشاه میچرخد. خاکِ مرگ و فراموشی. چهقدر مانده تا جلگهی شیراز؟ مگر نگفته بودند نزدیک است؟ تنها چند فرسخ. این خرابهها نشان از شهری آباد ندارند. کِی این سفر دراز به پایان خواهد رسید؟ تاب رفتن نداری دیگر. باید به فرستاده که پیشپیش سوار بر اسب میرود بگویی قرار بگیرد. گرسنهای و دردِ پشت گردن و کمر بیتابت کرده...
-از متن کتاب-