لاکی مدرسه را دوست داشت. در مدرسه با دوستانش بازی میکرد و از بازی کردن با آنها لذت میبرد. گاهی لاکی ناراحت میشد و کارهای زشتی میکرد. وقتی عصبانی میشد با دوستانش دعوا میکرد. خانم معلم از لاکپشت دانا کمک گرفت. لاکپشت دانا با لاکی صحبت کرد و به او گفت که موقعی که عصبانی میشود چکار کند…