روز و روز گاری بود، رود و بیشه زاری بود، توی بیشه زار، یه کوه، سرِ کوه، یه غاری بود، توی اون غار بزرگ، لونه ساخته بود یه گرگ، دندوناش سفید و تیز، ناخوناش سیاه و ریز، روزهادنبال شکار، در میاومد از تو غار، پرسه میزد توی دشت، هی میگشت و هی میگشت، جایی روی تپّهها، بزی بود زنگوله پا، شاخ بلند و سُم طلا، کمی رِند و ناقلا، وقتی روباهی میدید، رو دو پا ور میجهید، قیل میکرد و قال میکرد، دنبال شغال میکرد، خلاصه..