چرا باید از خانهای که دوستش داری فرار کنی؟ منتظر شوهر محبوبت هستی تا از سر کار برگردد. مشغول آماده کردن شام هستی، منتظری که همسرت بیاید و از امروزش بگوید. این آخرین چیزی است که به خاطر میآوری... در بیمارستان به هوش میآیی، نمیدانی چرا آنجا هستی. میگویند دیوانهوار و با سرعتی سرسامآور در خطرناکترین منطقهی شهر رانندگی میکردهای و تصادف کردی. پلیس به تو شک دارد، اما همسرت باور نمیکند خلافی از تو سر زده باشد... و خودت... نمیدانی چه چیزی را باید باور کنی...
کتاب متوسطی بود برای سرگرمی خوب بود از اواسط داستان قابل حدس بود ک چ اتفاقی افتاده و اخرش بنظر من خیلی معمولی یسری قضایا مشخص شد
در کل برای سرگرم شدن قلم روان و ترجمه س خوبی داره