احسان صدای پخش را بالاتر برد، تاحدیکه بعد از عبور خودرویشان خیابان به لرزه میافتاد. بااینکه گوشهایشان اذیت میشد، به هیجانش میارزید. نزدیک فیروزکوه بودند و در جادهای مهآلود با ترافیکی روان پیش میرفتند. هوا کاملاً تاریک بود. داخل تونلی شدند که چراغهایی نارنجی آن را روشن میکرد. بابک گفت: «احسان، یکی از اون چیپسها رو بازکن بخوریم؛ مُردیم از گشنگی!»