گاهی دلم برایش تنگ میشود. زمینکوروش صدایش میکردند؛ نه با کسره، که با علامت ساکن روی نون. گوگل میکنمش. چیزی نمییابم. عمرش به اینترنت و گوگل قد نداد. تابستانی بود. گرم بود و با آفتاب پیوند داشت. اگر هم تابستان نبود یا گرم نبود، حتماً روز تعطیل بود، جمعه بود. زمینکوروش تجسمِ تابستانها و روزهای تعطیل نوجوانیام بود. در خیابان رودخانهی تهران زندگی میکردیم و زمینکوروش امتدادِ شمالی آن خیابان بود و انتهایش میرسید به اصلیترین خیابان شرقی_غربیِ شهر: آزادی. ما نوجوانهایی که اغلبمان متولد سالهای بعد از انقلاب بودیم و در محلههای جنوب خیابان آزادی، در دکتر هوشیار یا رودخانه یا طوس یا زنجان یا اکبرآباد یا دیگر محلههای آن محدوده زندگی میکردیم، در زمینکوروش یکدیگر را میدیدیم. زمینکوروش محلِ ملاقات محلهها بود. خودش به هیچ محلهای تعلق نداشت، در مرز یا امتداد آنها قرار داشت، اما زمینی بزرگ و کشیده بود، بخشنده بود، در خودش جای میداد، پناه میداد، گشادهرو بود و آغوشش باز. ما آنجا فوتبال بازی میکردیم، والیبال بازی میکردیم، توی سروکلهی هم میزدیم، داد میزدیم، دعوا میکردیم، راه میرفتیم و حرف میزدیم، خیالپردازی میکردیم، در سایهسارِ گوشهها، کنجها، دیوارها و تکدرختهایش مینشستیم و نوشابه میخوردیم. زمینکوروش جای تنهایی نبود. همیشه در حال جوشیدن بود. از بدنها و اصطکاک بدنها و عرق بدنها غلغل میزد. یک بیشکلِ بزرگ بود، تعین نیافته بود و منتظر ما بود؛ منتظر ما نوجوانها که از راه برسیم، خطکشیاش کنیم، تقسیمش کنیم و تعریفش کنیم.