وقتی این را گفت حتی یک مشتری هم در فروشگاه نبود و خانم مدیر هم داشت روی قفسههای قرمز چیزی میچید. نمیخواستم با اجازه گرفتن از او مزاحمش شوم؛ بنابراین نیمنگاهی به رزا انداختم و وقتی نگاه بیتفاوتش را دیدم دو قدم به جلو برداشتم، روی زانوهایم نشستم و دستهایم را دراز کردم تا رد خورشید را لمس کنم. اما بهمحض اینکه انگشتانم به آن خورد ناپدید شد. هر کاری از دستم برمیآمد انجام دادم – به آنجایی که پرتو قبلاً بود، ضربه زدم و وقتی این هم جواب نداد دستهایم را به کف زمین مالیدم – ولی بازنگشت؛ هنگامیکه دوباره از جایم بلند شدم رکس ایاف پسر گفت: «کلارا، این کارت خیلی حریصانه بود. شما ایافهای دختر همیشه خیلی حریص هستید.»
خلاقانه بود. از خوندش لذت بردم. توجه به مفهوم « امید » توسط یک ربات در جاییکه انسان ها گویی اون رو فراموش کردن و نیز فداکاری ربات و از جان مایه گذاشتنش از تعجب برانگیزترین و شاید تحسین برانگیزترین بخش های داستان بود.