صدای آهنگ آنشرلی که بلند شد چشمای منم باز شد. اولین حسی که داشتم حس سر درد شدید بود! قیافهم رو در هم کشیدم و دوباره چشمام رو بستم. همزمان دستم رو از زیر پتو بیرون آوردم و روی عسلی کنار تخت کشیدم. صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر می شد و من لحظه به لحظه عصبی تر. بالاخره دستم خورد به گوشیم. چنگش زدم وکشیدمش زیر پتو. یکی از چشمامو دوباره و به زور باز کردم و دکمه قطع صدا رو زدم. صدا خفه شد. نمی دونم چرا آهنگی رو که اینقدر دوست داشتم گذاشته بودم برای آلارم گوشیم. دیگه داشتم از این آهنگ متنفر می شدم. ساعت چند بود؟ هفت صبح. لعنتی! خوابم می یومد. دیشب تا صبح فیلم دیدم و تازه دو سه ساعت بود که خوابیده بودم. این چه قرار کوفتی بود که من با دوستام گذاشته بودم؟ انگار مشکل روانی داشتم! خواستم بیخیال همه قول و قرارا به خوابم ادامه بدم، ولی با یه ذره فکر به این نتیجه رسیدم که اگه بخوابم حکم مرگم رو امضا کردم! پس بیخیال ادامه خواب شیرینم شدم و با غر غر لب تخت نشستم، پاهامو آویزون کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. از جا بلند شدم و در حالی که لی لی میکردم تا خورده چیپس هایی که از دیشب کف اتاق پخش شده بود و حالا چسبیده بود به پام جدا بشه. کنار پنجره رفتم و با ضرب بازش کردم...
با کلیت کتاب به عنوان داستان حس خوبی گرفتم البته اغراق تو صحنه ها دل به هم زن و حس خراب کن بود ولی هنر نویسنده ستودنی است باور کنید ن ویسندگی به این آسونی نیست که بشه با یه جمله نقدش کرد تصور کنید هشتصد صفحه انشا بخواهیم بنویسیم بدون شک نود و نه درصدمون تو مدرسه با یه صفحه اش هم مشکل داشتیم.
در یک سایت از قول ولادیمیر مایاکوفسکی نوشته بود: "قبلاً فکر می کردم، کتاب ها اینگونه ساخته میشوند: نویسندهای آمد، به راحتی دهانش را باز کرد و بلافاصله الهام گرفت، اما معلوم شد پیش از نوشتن، آنها مدت طولانی راه میروند، در تخمیر خفه میشوند و تخیلی خاموش در برزخ قلب آنها رخ میدهد."