در رمان تهران، کوچهی اشباح- خونآشام۱ خونآشامی به سراغ نویسندهای به نام سیامک گلشیری میرود و از او میخواهد کتابی را چاپ کند که سرگذشت پسری (دراکولا) است که در شبی، بعد از جشن تولدی، در کوچهای به همراه دوستش، آرش، پا به خانهی متروک و تاریکی گذاشته. او در آنجا در اتاقی به دختری برخورده که گفته بوده قرار است او و برادرش به دست آدمهایی که در خانه هستند، کشته شوند. آن دو در پی یافتن آرش و برادرِ دختر به راهروها و اتاقهای تاریک و مخوف خانه، که پر از سایهها عجیب و غریب هستند، سر میکشند. سرانجام راوی که در مییابد به خانهای پا گذاشته که خونآشامها در آن زندگی میکنند، از آنجا میگریزد، اما در آخرین لحظه دختر او را گاز میگیرد.