مامانبزرگم اصرار داشت که مسئلۀ من رؤیاپردازی نیست؛ این روح من است که به دردسر افتاده است.
بابا و مامانم میگفتند دنیا را که آب ببرد، من را خواب میبرد. مامانبزرگم بهتر من را میفهمید. انگار وقتی چشمهایم را میبستم و به هپروت میرفتم، مامانبزرگ آنجا بود. هر صبح که از خواب بیدار میشدم، مامانبزرگم من را مجبور میکرد که درست مثل خودش دستم و صورتم را بشویم.
او در تمام مدتی که دستهایم را به هم میمالید و آبشان را میگرفت و با حوله آنها را خشک میکرد، زبانش را در دهانش فشار میداد.
او گاهی وقتها میگفت که من یکی از آن روحهای سرگردان را دارم. میگفت که روحم، بدنم را هم سرگردان میکند و من را از راه به در میبرد. آنوقت او به من زل میزد تا به اتاقم بروم و لباسهایم را بپوشم. حتّی از پشت در بستۀ اتاق میشنیدم که به من تشر میزند: «از پس این سرگردونی بربیا بچه، وگرنه یه روزی اون از پس تو برمیآد.»
تااینکه رؤیاهای من به کابوس تبدیل شدند.
مامانبزرگم پیش از مرگ تقریباً نابینا شده بود؛ بااینوجود هنوز هم من را بهتر از دیگران میدید و میفهمید.
حداقل تا قبلازاینکه «آرون» را ببینم.