[اتاقی با یک میز چوبی گرد و صندلی هایی که به دورش قرار گرفته است. بالای میز یک پنجره قرار گرفته است و صندلی سمت پنجره خالی است. سه نفر ـ بهمن، سامان، سایه ـ دور میز مشغول غذا خوردن اند.]
سایه: همیشه این قدر دیر می کنین که غذا از دهن می افته.
بهمن: خُب تو که این رو می دونی، زمانت رو کلاً ببر جلو.
سایه: منظورت چیه از اینکه زمانم رو ببرم جلو؟