سلطان محمود غزنوی، وزیری داشت به نام حسنک. سلطان اعتماد زیادی به وزیر
داشت. در همه ی کارها با او مشورت می کرد. حسنک هم با لیاقت و دانایی، امور
کشور را اداره می کرد. او در آن زمان، قدرت و نفوذ زیادی داشت.
سلطان محمود، دو پسر داشت به نام های محمّد و مسعود. بعد از مرگ پدر، این
دو برادر بر سر جانشینی پدر با هم اختلاف پیدا کردند. گروهی از لشکریان و درباریان،
طرفدار محمّد بودند، و گروهی دیگر هم طرفدار مسعود.
محمّد با کمک حسنک و دیگران بر جای پدر نشست؛ ولی مسعود هم بیکار
ننشست. او با کمک طرفدارانش بر ضد برادرش به پا خاست. جنگ سختی بین دو
برادر در گرفت. در گرما گرم جنگ، حسنک به عبدوس که از فرستادگان امیرمسعود
بود، گفت: «به امیرت بگو هر کاری که من می کنم، به فرمان امیرم است. سلطان
من، امیرمحمّد است. ا گر تخت پادشاهی به تو رسید، حسنک را باید به دار آویخت. »
سرانجام امیرمسعود در جنگ پیروز شد. امیرمحمّد را از تخت پایین کشید و
خودش حکومت را به دست گرفت. وقتی مسعود به پادشاهی رسید، از حسنک کینه
داشت. می خواست انتقامش را از او بگیرد...