مردی که داستان زندگی پر رمز و راز خود را روایت میکند ، مدتهای مدیدی است که خاطرات زود هنگام خود را از یاد میبرد ، به همین خاطر آنها را مینویسد . او میخواهد بنویسد وگرنه گرفتار میشود . هر چند لکههای سیاهی در ذهن او هستند که تمرکزش را بر هم میزنند . براستی او چگونه میتواند از دست این توهم خلاص شود . « باز زنگ تلفن ، باز رنگ خون ، باز پوشیدن آن لباس لعنتی ، آنکادره کردن ریش ، باز بستن غلاف و هفتتیر سیاه که فقط از مرگ حرف میزند، باز هم نگاه به آینه ، به همسر مرده ، باز جنازه ، و باز هم یک راز . . . . » شروع به خواندن بریده روزنامه میکنم و پیبردن به جزئیات هولناک حادثه . ما چرا نفس میکشیم ؟ من چه بنویسم که قویتر از این باشد . تخیل من باید به کجا برود ؟ سرهنگ پی پاککنی میگشت تا تمامی جنازهها و قاتلهای رنگ وارنگ و جورواجور را از ذهنش پاک کند : عروسی که داماد را در شب زفاف کشته بود . . . مادری که داماد و نوهاش را زنده به گور کرده بود تا دخترش را به مرد دلخواهش شوهر بدهد . . . زنی که صیغه شش مرد بود . . . دختری که زن عاشقش را کشته بود تا به عشقش برسد . . . . « محمد علی سجادی » کارگردان و فیلمنامه نویس سینما اینبار با نگارش داستانی مهیج تحت نام « با نوشته کشتن » حکمتهای جاودان زندگی را بازگو میکند .