پردۀ اول
(جلوی اتاق پذیرایی منزل ظرافتکار. یک جارختیِ چوبی رنگ و رو رفته کنجِ چپ صحنه قرار گرفته و رویش چند دست لباس دیده میشود.
زنگِ در به صدا درمیآید. سیامک در را باز میکند، حسام وارد میشود. پالتوی روشنی بر تن و کلاهی پشمی روی سر دارد. دستهایش را به هم میمالد.)
حسام: سرده! زمهریره! حتی توی این پالتوی دو لایه هم تا اینجا کلی لرزیدم.
سیامک: پیاده اومدی؟
حسام: خیابونا قفل بود. مجبور شدم ماشینو ول کنم گوشۀ خیابون. موتور گرفتم. پشت اون موتور لعنتی تا برسم اینجا شدم عین یه مجسمۀ یخی!
سیامک: ظرافت کار اصرار داشت جشن توی خونۀ خودش برگزار بشه. به سودی گفته بود هرچی نباشه منم یه پای این جشنم.
حسام: البته یه پای لنگش! اون دیگه خرفت شده. باید اعلام بازنشستگی کنه، قلمو ببوسه و برای همیشه نمایشنامهنویسی رو بذاره کنار. (به گوشه و کنار سرک میکشد.) خودش کجاست؟ مهمون دعوت میکنه و بعد قایم میشه؟
سیامک: توی اتاق پذیرایی جمع شدن. مشغول تدارکات جشنن.
حسام: تو چرا اینجایی؟...
-از متن کتاب-