زمانی که رُی پنج ساله بود مادرش او را به شیکاگو برد تا در مدتی که با دوست جدیدش رافائلیتو فاز به آکاپولکو میرود با مادر بزرگش زندگی کند. به رُی گفته بودند که جهنم جایی است گرم و سوزان اما هنگامی که در دل سیاه زمستان او و مادرش با هواپیما از میامی پرواز کردند و به شیکاگو رسیدند پیش خودش گفت این که میگویند جهنم جایی پر از آتش است دروغی بیش نیست. جهنم نه داغ بلکه سرد بود و رُی از فکر این که مادرش او را آورده تا در چنین جایی بگذارد وحشت بر او چیره شد. رُی در دل به خود گفت که یقین مادرم از من متنفر است که مرا به این جا آورده است. حتما عملی اشتباه و خیلی بد از من سر زده است. این حقیقت که مادر بزرگش نیز هماکنون در آن جا حضور داشت دلیلی بود که به رُی ثابت میکرد او نیز مرتکب گناهی نابخشودنی شده است.