موراکامی در صفحات آغازین کتاب خود با زبانی ساده و دوستانه مخاطب را با شرایط ژاپن سال ۱۹۷۰ آشنا میکند. او که از زندگی ماشینی حاکم در جامعه ژاپن دل خوشی نداشت و درواقع منتقد آن است داستان کتاب خود را با زندگی نسل جوانی از ژاپن آغاز کرده است که دچار سردرگمیهای بسیاری بسیارند. آنها در قالب تعاریف مشخص و تعیین شده توسط فرهنگ ژاپن نمیگنجند. کتاب تنها به تعریف ۱۸ روز از زندگی راوی جوان داستان میپردازد. موراکامی در این کتاب روایتگر تنهایی وسردرگرمی این جوان و تلاشها و روابط مختلف او برای غلبه بر این احساسات است. در اولین اثر موراکامی رد پای کمرنگی از سبک شاخص او را می بینیم. بیتجربگی او در اولین نوشتهاش ممکن است مخاطب را دچار سردرگمی کند چرا که بسیاری از مسائل بدون آنکه به آن پرداخته شود به فراموشی سپرده میشود و مخاطب در نهایت منظومهای از کلمات را میخواند که همانند نسل جوان ژاپن سردرگم و بیهدف رها شدهاند.
- بخش از کتاب به آواز باد گوش بسپار:
موش واقعاً با کتاب غریبه بود. تنها چیزی که دیدم بخواند» صفحات ورزشی و نامههای تبلیغاتی بود. اما بااین حال؛ همیشه کنجکاو بود که برای اتلاف وقت چه کتابهایی میخوانم؛ مثل کنجکاوی مگسی که به مگسکش خیره میشود.
پرسید«چرا کتاب میخونی؟»
بدون این که به او نگاه کنم یک لقمه شاه ماهی و سالاد سبزیجات خوردم و پاسخ دادم«تو چرا آبجو میخوری؟»موش این را پرسشی جدی میدید.
حدود پنج دقیقهی بعد گفت«خوبی آبجو اینه که همش رو میشاشی. مثل یک بازی دوبل با یک ضربه به بیرون و یک ضربه به داخل؛ چیزی باقی نمیمونه.»به من نگاه کرد که در حال خوردن بودم.
دوباره پرسید«خب» تو چرا همیشه کتاب میخونی؟»
آخرین لقمهی شاهماهیام را پایین دادم و بشقابم را کنار گذاشتم. نسخهی تربیت احساسات را که میخواندم
برداشتم و شروع به ورق زدنش کردم.«به این خاطر که فلوبر قبلاً مرده.»
«تو کتاب آدمهای زنده رونمیخونی؟»
«نه. فایدهای توش نمیبینم.»
«چرانه؟»
«فکر کنم به این خاطر که حس میکنم می تونم مردهها رو ببخشم.»
درحالی که تکرار جادهی ۶۶ را در تلویزیون قابل حمل وسط پیشخان نگاه میکردم. گفتم«فکر کنم به این خاطر که حس میکنم می تونم مُرده ها رو ببخشم. این برام یه قانونه.»این جمله موش را دوباره به فکر فرو برد.
شون؟»
«کمی دونم. زیاد بهش فکر نکردم. امااگه من رو تو کنج گیر بندازی. اون وقت باید بگم. آرد» ممکنه. شاید نمیتوانم ببخشمشون.»
موش با فاصلهی کمی گفت«آخرین کتابی که خوندم تابستون قبل بود. اسمش و نویسندهاش یادم نیست. حتا یادم رفته چرا خوندمش. به هرحال» نویسندهاش یه زن بود. قهرمان داستان؛ یه زن سی ساله ی طراح لباس بود و گیر این خیال افتاده بود که به مرض لاعلاج داره.»
«چه مرضی؟»
«کمی دونم. شاید سرطان. به جز سرطان» مرض لاعلاج دیگهای هم هست؟... بعد. به یه اقامتگاه کنار دریا میره و[...]»