تا به خودم بیایم، دیدم سالهای بیشمار بر من گذشته است، و دیدم از من فقط همین واژهها میمانند… هم به سالهای سخت، هم به سالهای ستمگر. بیشادی نیز نبودهام در این هجرتِ هزار و یکی فراز و یکی فرود. چه هجرتِ جلیلی که در آن هرگز از کلمه و خوابزارِ شعر… خسته نخواهم شد. شعر برای من برابر است با امید، علاقه، مقاومت، آدمی و آزادی! نیمی در بشارتِ بیدریغ و نیمی کرامتِ کلمات. چه بهرهی کمنظیری گرفتهام از گریبانی که زندگی است، چندان که فکر میکنم جهان… بیحضورِ شعر، خوابی خنثی و سلوکی خسته است. پس پناه بر تو ای کلمه، ای شفا، ای کلمهی شفا… که مرا در هزارهی گرگِ بیآهو… به منزلِ ممکنات رساندهای. شادا… رؤیایی اینهمه روشن: هم از اینروست که من باید این دفترِ خوانا را تقدیم کنم به هر انسانی که برای خود رؤیای شریفی دارد.
۱
کلمات
خسته، مبهم، خاموش.
کلمات
مأیوس، بُریده، مات
… میترسند!
از کتمانِ کرامتِ شاعرانِ بزرگ
میترسند…!
من برای همین آمدهام
که کلمات را دلداری بدهم
به آنها بگویم
ما با هم هستیم.
بگویم نباید از رؤسا، از مطبوعات
از مردم
از ناشرین
از سایه و باز از سایه بترسند.
کلمات
چه خسته
چه خاموش
چه مات
فقط دخترانِ تنهامانده در تاریکی را
دعا میکنند.
گرفتی… بابا!