اضطراب و وحشت به وجودم چنگ انداخت. دوباره پیام را خواندم. دستور مشخص و کوتاه بود.
«فوری برگرد سیتادل و به سالن شورا گزارش بده.» همراه با امضای تمامی اعضای شورا و هر سه جادوگر استاد زیر نامه با خط بد نوشته شده بود. کمی بیرحمانه بود! اما نمیتوانستم اهمیت آن را نادیده بگیرم، یا به جدی بودن پیام شک کنم. جانکو پرسید. «چی نوشته؟» و کاغذ را از میان انگشتانم قاپید، نگاهی به پیام کوتاه انداخت و سوت زد. «پیامی است مهم ...» و جای زخمی را که روی نیمهی پایینی گوش راستش بود خاراند و زیرچشمی و با نگرانی به من نگاه کرد. «تو که نمیخواهی حرفگوشکن بشی! درسته؟ چون اگه بری ...»
«میدونم.» نیازی به بیان روشنتری نبود.
دِولِن با لحن سرد و خشکی گفت: «شورا مستقیم تو رو میبره زندان قلعه و یک مدت خیلیخیلی طولانی اونجا مهمان هستی.»
نگاه چپچپی به او انداختم.
جانکو از او پرسید. «کی به تو اجازه زر زدن داد؟»
شانهاش را بالا انداخت و جواب داد. چراکه دستانش را در پشت سرش دستبند زده بودیم و زیر شنلش پنهان بود.