شتر قصهی ما دیگر پیر شده بود. نه نای کار کردن داشت، نه توان سفر کردن. از کار افتاده بود و نمیتوانست خوب فرمان ببرد.
امام سجاد(ع) وقتی حال و روزش را دید، گفت: «این شتر را به صحرا ببرید و رهایش کنید. او باید استراحت کند و به چرا مشغول شود.»
شتربان پیر وقتی این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد. از ته دل ذوق کرد. به شتر آب و یونجه داد و دست روی سرش کشید. فکر کرد خودش هم دیگر پیر شده و نای کار کردن ندارد. بهتر است همراه شتر به صحرا برود و سایهبانی برای خود درست کند.