عشق راهی را به خون پیموده است
چون که زخمیّ شقاوت بوده است
هان! چه میپرسی طنین زخم را؟
روح من آواش دردآلوده است
آنچه آسان کرده حجم درد را
وسعت سبز تحمّل بوده است
من خروش موج دریای غمم
روح مردابی است کاو آسوده است
از حریر خون کفن باید گرفت
عشق را اینگونه آیین بوده است
عافیتجویی در اینغوغای رنج
ایستادن بر پلی فرسوده است
بی توـ ای معنای بودن ـ هرچه هست
قامتی از هستی بیهوده است!
ای ظهور صبحگونت عین لطف!
فرش راهت قلب خونپالوده است