بخشی از کتاب:
«روزی با فبو برای دیدن چند میز و قفسه شیشهای به میلان رفتم. او برای این سفر، اتومبیلی کرایه کرده بود. همهچیز خوب پیش میرفت تا آن که در راه بازگشت، جایی برای سیگار کشیدن توقف کردیم و فبو با نگاهی مانند آن شب در ایویرا به دستان خود اختیار عمل بیشتری داد. چنان دور یکی از چشمانش را سیاه کردم که ترسیدم کور شده باشد. ولی دوباره که سوار شدیم آن قدر مؤدب شد که دلم به حالش سوخت و به او گفتم دنیا بسیار بزرگ است و او بهتر است به پروپای همکارانش نپیچد. مثل بره به جاده نگاه میکرد. پرسیدم چرا دوباره سراغ مومینا نمیرود یا همسری از میان دوستان او برای خود پیدا نمیکند؛ افرادی تحصیلکرده و پولدار که از نقاشی سر در میآورند و نمایش اجرا میکنند. با چشم سالمش هاج و واج نگاهم کرد. یکدفعه اتومبیل را نگه داشت. به خود گفتم: «اوه، اوه، دوباره شروع شد.» بیآنکه به من دست بزند، گفت: «کلهلیا، کلهلیا، میشود از همین امروز بعدازظهر همسر من بشوی؟»