با آخرین برف ماه ژانویه وارد تورین شدم؛ درست مانند تردست یا فروشندهای دوره گرد که نان شیرینی مغز بادامی میفروشد و همان ایام سر و کلهاش پیدا میشود. چشمم که به دکهها و درخشش چراغهای گازی زیر پیادهروهای سرپوشیده افتاد، تازه به یاد آوردم که ایام کارناوال و جشنهای همگانی است. از آنجا که هوا هنوز تاریک نشده بود قدمزنان از ایستگاه به طرف هتل راه افتادم و به زیر تاقهای بالای سر مردم نگاهی مختصر انداختم. سوز هوا به پاهایم نیش میزد و خستگی هم مزید بر علت شده بود تا جلوی ویترین مغازهها یکدفعه بایستم و چند لحظه لباس خز را بر تنم بفشارم تا گرم شوم؛ بیآنکه نگران تنه زدن عابران باشم. به آن فکر میکردم که حالا دیگر روزها بلندتر میشوند و طولی نمیکشد که تراشهای از نور خورشید گلها را خشک کرده، راه را برای ورود بهار باز میکند.
چنین بود که در آن تاریک روشنای پیادهروها، تورین را از نو دیدم. وارد هتل که شدم به چیزی جز یک حمام گرم، دراز کشیدن و شبی طولانی نمیاندیشیدم؛ چون به هر حال ناچار بودم مدتی در آن شهر بمانم.