در این کتاب میخوانید:
مورموری با عروسکش موشموشی دکتربازی میکند. موشموشی مریض شده و مورموری میخواهد او را خوب کند. مورموری تصمیم میگیرد به موشموشی آمپول بزند. اما موشموشی تا اسم آمپول را میشنود پا به فرار میگذارد و مورموری هم به دنبالش.
مورموری به دنبال موشموشی به یک کارخانه ساخت عروسک میرسد و آنجا به هر که میرسد سراغ موشموشی را میگیرد. اما کسانی که مورموری ازشان سوال میکند هرکدام دردی دارند و از او میخواهند تا با نسخهای که میدهد، درد آنها را درمان کند …