این رمان تاریخی روایتی داستانی است از زندگی الکساندر گریبایدوف، دیپلمات، نمایشنامهنویس، شاعر و آهنگساز روس، از زمان ورودش به دنیای سیاست تا در زمان قتلش در تهران. او در زمان مرگ وزیرمختار روسیه در ایران بود و یک سوم پایانی کتاب هم در تهران میگذرد.
تینیانوف، نویسنده کتاب، یکی از معروفترین نویسندگان فرمالیست است و این کتاب هم بینصیب از فرمالیسم نیست.
بریدهای از کتاب:
وزیر مختار هنوز زنده بود.
یک کبابی شمیرانی دندانهای جلوییاش را خُرد کرده بود. یکی دیگر با چکش به عینکش زد و یکی از شیشههای عینک به چشمش فرو رفت. کبابی سر او را بر سر چوبی کرد و بیرق تازهی خود را به اهتزاز درآورد. سر وزیرمختار سبکتر از سبد گوشتی بود که او معمولاً به دوش میکشید.
وزیر مختار کافر مسئول جنگها، قحطی، ظلم حکام و محصول بد آن سال بود. اکنون بر سر چوبدست، بر فراز کوچهها میگذشت و از آن بالا با دندانهای شکسته میخندید. کودکان با سنگ او را نشانه میگرفتند و به هدف میزدند.
وزیر مختار زنده بود.
دزدی دست راست او را، که حلقهای بر آن میدرخشید، با خود میبرد. آن را محکم و دوستانه در تنها دست خود که دست چپ بود، میفشرد. گاهی به آن مینگریست و تأسف میخورد که چرا برهنه است و تکهای پارچهی زردوزیشده همراهش نیست. شاگرد چلنگری کلاه سه گوش او را بر سر گذاشته بود و کلاه گشاد تا روی گوشهایش پایین میآمد.
اما خود وزیر مختار، همراه با نوکر موبورش و یک کافر دیگر و در کنار سگها و گربههای مرده، خیابانهای تهران را جارو میکرد…