بخشی از کتاب:
دکتر لئو مردی سختکوش و در تشخیص بیماریها محتاط بود، به جا لبخند میزد، اگر لازم میبود ابروهایش را در هم میکشید و اگر ناچار میشد رویش را برمیگرداند. دکتر لئو چیزی مخصوص به خود داشت. این حرف بیمارانش بود: چیزی مخصوص به خود داشت. دشوار میتوان گفت که آن چه ویژگیای است که پزشکی را معتمد بیماران میکند، بنابراین کسی هم در صدد یافتنش نبود. اما همه میدانستند که دکتر لئو قابل اطمینان بود و دو دست معجزهگر داشت.
پرستار فاطیما گفت: «دکتر لئو. ایشون آقای جونز هستند. بهتره خودشون مشکلشون رو توضیح بدن.»
دکتر لئو به چارت خالی بیمار نگاه کرد. «چه کاری میتونم براتون انجام بدم آقای جونز؟»
«دکتر! مشکل من اینه که نمیمیرم.»
دکتر لئو سعی کرد تا جواب مناسبی پیدا کند. اما آخرش فقط توانست بگوید: «ببخشید؟»
«من نمیتونم بمیرم. نمیشه، نمیمیرم.»
دکتر لئو چرخید، چینی به پیشانیاش انداخت و به صورت بیمارش نگاه کرد. نفسی عمیق از داروهای شیمیایی داخل داد، شیرین و پفدار، یادآور شببیداریهای تنهایش. پرسید: «مشکلت اینه؟»
آقای جونز کلافه به نظر میرسید. پرخاشکنان گفت: «معلومه که مشکلم اینه!» دستهای رنگپریدهاش که تیشرتش را چنگ زده بود با صورتی تکمیل میشد که شبیه به صورت رئیسجمهور تازه درگذشته بود. «بدنم خیال مردن نداره، منم از نمردن فراریم. این حق منه!»
«فکر میکنم بهتره کارمون رو با چندتا آزمایش شروع کنیم.» دکتر لئو شروع کرد به پرکردن فرمها.