گرگ پیر و دانا به بقیه گرگ ها گفت: باز چی شده این موقع که مزاحم استراحتم شدید. گرگ جوان گفت سرورم دختر بچهای وارد قلمرو ما شده که داره با یک عروسک صحبت می کند و میاد و می خنده، خواستیم بپرسیم دستورتون چیه؟ گرگ دانا گفت دختر بچه ها هیچ وقت یک شکار و طعمه برای ما محسوب نمی شن ولی ممکنه بقیه حیوانات جنگل بهش آسیب بزنن یا این که هوا تاریک تر شد بیفته و آسیب ببینه چون آدم ها تو سیاهی شب مثل ما خوب نمی بینن، پس برید و اون رو پیش من بیارید و خودتونم برید یه جای دیگه چون ممکنه خانوادش دنبالش باشن و به خاطر ترس این که حیوان درنده ای بچشون رو برده با اسلحه بیان. گرگ جوان گفت چشم و با سرعت رفت و دختر کوچولو را به درون غار آورد.