«آدمآهنی» به بلندترین نقطه صخره رسید.
چه مقدار راه رفته بود؟ هیچکس نمیداند. از کجا آمده بود؟ هیچکس نمیداند. چگونه هستی یافته بود؟ هیچکس نمیداند.
با قامتی بلندتر از یک خانه، آدمآهنی، کنار ساحل دریا، در دل تاریکی، بر فراز صخره ایستاد.
باد، درگذر از لابهلای انگشتان آهنی او، آواز میخواند. سر بزرگ آهنیاش، به شکل ظرف زباله، اما بزرگتر از یک اتاق، آرام به چپ چرخید، آرام به راست.
او، به صدای دریا گوش سپرد. چشمانش چون دو نورافکن، به سپیدی درخشید و آنگاه به سرخی، پس آنگاه به رنگ مادون سرخ - نگران بر دریا. آدمآهنی، پیش از آن، هرگز دریا را ندیده بود.
آدمآهنی با باد نیرومندی که از قفا بر او تاخت سکندری رفت. بر لب پرتگاه بلند، به جلو خم شد و پای راستش، پای غولآسای آهنین راستش، از زمین کنده شد و به فضا کشانده شد و آدمآهنی، قدم در فضای تهی نهاد؛ از ارتفاع صخره، درون هیچ...