آبلهمرغان گرفته بود. تب داشت. مرغهایش هی آب میخواستند، هی دانه میخواستند.آ هم هی بهشان آب و دانه میداد.
یک روز گذشت. دو روز گذشت.آ دوست داشت برود مدرسه پیش دوستانش، اما مرغها نمیگذاشتند. هی قدقدقدا میکردند و از سر و کولش بالا میرفتند. مرغهایآ همه قرمز بودند. یا برایش تخم میگذاشتند یا باهاش مرغ من روزی چندتا تخم میگذارد بازی میکردند.
یک روزآ خیلی غصه خورد. مرغها پرسیدند: «آ جون! چرا اینقدر غصه میخوری؟»
آ گفت: «آخه چیکار کنم؟ دوست دارم برم مدرسه.»
مرغها قدقدقدایی کردند و گفتند: «خُب برو. اینکه دیگه غصه خوردن نداره.»