دوغدو میترسد چشمهایش را باز کند. نمیداند خواب است یا بیدار، اما صداها را خوب میشنود و بوها را حس میکند. هیچکدام آشنا نیستند. میداند دربارهی او حرف میزنند. سایهای روی صورتش جابهجا میشود. صدای نازکی میگوید: «موهایش را ببین، چقدر خوشرنگ است! طلاییِ طلایی!» دوغدو خوشش میآید. مادر همیشه میگفت موهایش رنگ خورشید است و لپهای دوغدو از خوشحالی گل میانداخت. صدای کلفتی میگوید: «ولی رنگ صورتش به موطلاییها نمیخورد. مثل پیرزنه، سبزه است.»
چیز پشمالویی روی صورتش کشیده میشود، دوغدو چندشش میشود. تمام موهای تنش سیخ میشوند، انگار وسط زمستان کسی بیهوا پنجره را باز کرده باشد. پیرزن دیگر چه کسی است؟ دوغدو لای چشمهایش را باز میکند. دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد.
صدای جیغ خودش را که میشنود بیشتر وحشت میکند، اما نمیتواند جیغ نکشد. دور اتاق میدود و مادرش را صدا میکند. شیشهی پنجره از صدایش میلرزد، ترک برمیدارد، خرد میشود و تکههای ریزش توی اتاق پخش میشوند. آن که بزرگتر است و سرش تا نزدیکیهای دیوار میرسد به طرف لامپ فوت میکند. لامپ دور خودش میچرخد، میرود عقب و میخورد وسط پیشانیاش. روی تکههای شیشه میرقصد و با صدای نازکی که اصلاً به آن هیکل و قیافه نمیخورد میگوید: «این چرا همچین میکند؟»