خاله پیرزن و عمو پیرمرد بچه نداشتند. آنها تنها بودند و کسی را نداشتند. تنهایی ناهار میخوردند. تنهایی شام میخوردند. شب وقتی که میخواستند بخوابند، خاله پیرزن دوست داشت برای کسی قصه بگوید؛ قصهی نخودی، دختر نارنج و ترنج، شاهزادهی قورباغهپوش و نمکی و … اما عمو پیرمرد اصلا حال و حوصلهی قصه شنیدن نداشت. تا شب میشد، خروپف عمو پیرمرد میرفت هوا. حتی ماه هم صدای خروپفش را میشنید. خاله پیرزن دوست داشت با کسی حرف بزند. درد دل کند. اما خیلی تنها بود. کسی را هم نداشت تا با او تلفنی صحبت کند. بلد هم نبود که اساماس (پیامک) بدهد. چشمش نمیدید تا اساماس بخواند و ...