در این کتاب میخوانید:
«یک شب پوپک جغد بزرگ را دید. به او گفت: «چه کار میکنی؟»
جغد گفت: «هیچی! فقط داشتم این دور و بر قدم می زدم. خوابم نمیآید».
پوپک گفت: «من هم خوابم نمیآید. هیچ سنگریزهای نیست که بشمارم.»
جغد گفت: «میخواهی جایی ببرمت که پراز سنگریزههای جور واجور باشد؟»