دن آلفردو مثل همیشه با قدمهای محکم از خیابان درخت گیلاس رد میشود. او کت و شلوار پوشیده و کرواتی از پارچهی ساتن زده، و روی سرش کلاه لبهدار گذاشته است. او چندین بار کاغذهایش را ورق میزند تا مطمئن شود که چیزی از قلم نیافتاده است. یک … دو… سه… ناگهان یک نفر او را هل میدهد و تمام کاغذهایش روی زمین پخش میشود. در حالی که همهی کاغذهایش را جمع میکند ناگهان کلاه لبه دارش گم میشود و …