صبح زود یک روز پاییزی، از روزهای آخر پاییز بود. هوا سرد بود و هنوز روشن نشده بود. سکوت در تمام شهر شنیده میشد. چراغهای همهی خانههای شهر خاموش بودند. تنها چراغهای روشن، چراغهای خیابان اصلی بود. باد سردی میوزید. هیچکس در خیابان نبود. باد برگهای زرد و خشک درختها را از زمین بلند کرده بود و در هوا میچرخاند. برگها زیر نور نارنجی چراغهای خیابان اصلی پر رنگتر شده بودند. چند کلاغ روی درختها جا خوش کرده بودند. کلاغها هر روز صبح روی شاخهها مینشستند و آرام آرام شروع به آواز خواندن میکردند. از انتهای خیابان اصلی، صدای خشخش کشیده شدن جارو روی زمین شنیده میشد. صدا بیشتر و بیشتر میشد. هر چند لحظه یک بار، بین صدای جارو، صدای سرفههای بلندی به گوش میرسید.کلاغها خوشحال شده بودند و با صدای بلندتر آواز میخواندند…