درباره تخیلت را به کار بنداز اما دقت کن چه آرزویی می کنی!
در این کتاب میخوانید:
یک روز، خرگوشه حوصلهاش سر رفته بود.
با خودش گفت: «کاشکی اتفاق تازهای میافتاد!»
ببخشید! یک هو صدایی گفت: «میتونم کمکت کنم؟»
این صدای گرگ بود.
خرگوش گفت: «خب، ش اید بتونی … «حوصلهام سر رفته.»
گرگ گفت: «چطوره یک قصه بنویسیم؟»
آخه میدونی، من کتابدارم.
کتابدارها از قصهنویسی خیلی چیزها سرشون میشه…