«هانیه»، دختر نوجوانی است که یک روز صبح پیش از شروع ماه مهر به رسم عادت پدر معلمش به سلمانی مردانه میرود تا پدرش موهایش را کوتاه کند. اما پدر بازنشسته شده بود و دیگر نمیتوانست به سر کلاس برود. از فردای همان روز حال پدر هانیه تغییر کرد. هذیانهای مکرری که میگفت مادر و هانیه را نگران کرده بود. کشته شدن «اسد»، فراموش کردن ظاهری هانیه و مادرش «مژگان» و... هنوز هانیه دلیلی برای این رفتار پدر نداشت. او میخواهد تا کشف حقیقت داستان پدر را دنبال کند و....