آقای نارنجی تنها بود. او طرفِ چپ درخت زندگی میکرد. خانمِ نارنجی هم تنها بود. او طرفِ راست درخت زندگی میکرد. اما یک روز، یک گلابیِ بزرگ آبدار روی زمین افتاد و باعث دعوای آنها شد. آنها به سر و کلّهی هم پیچیدند، بیشتر و بیشتر، تا این که یکی شدند! آنها راهی نداشتند، جز این که پیش هم بمانند...
پتر هوراچک، نویسندهی این داستان، جو ایز متعددی را از آن خود کرده است. او در داستان آقای نارنجی، خانم نارنجی به ما میگوید که سهیم شدن با دیگران تا چه حد لذتبخش است.