من و آقا گردالو و اژدهاک توی کوهستان بودیم و مردم چادرنشین آنجا با ما دوست بودند. اما اژدهاک خیالهایی به سر داشت. ییک روز راه افتاد و گفت: «من باید دنیا را ببینم. این کوهستان برای من کوچک است.» چادرنشینها ناراحت شدند و گفتند: «ما تازه با هم دوست شدهایم، کجا میخواهی بروی اژدهاک شاه؟» آنها به اژدهاک گفتند: «اژدهاک شاه» آقا گرداله خندید. من تعجب کردم. اژدهاک از اسم اژدهاک شاه خوشش آمد و گفت:«من اگر اژدهاک شاه هستم، کو تاجم؟ کو تختم؟ کو کاخم؟» زن و مرد خندیدند. یکی تاج زرین آورد و روی سر اژدهاک گذاشت. یکی از چوب و تخته یک تخت بزرگ درست کرد. اقا گرداله ناراحت شد. گفتم: «چر ناراحتی؟» و …