در این کتاب میخوانید:
آقا گرداله یه دبهی بزرگ، به اندازهی هیکل خودش روی دوشش گرفته بود و میرفت: آقا گرداله کجا میروی؟
آقا گرداله نفس نفس میزد.
به من نگاه نکرد و تندتر به راهش رفت.
دوباره او را صدا کردم:
آی آقا گرداله جوابم را نداد. انگار حرف مرا نشنید.
تند و تیز میرفت.
دنبال او دویدم.
از کوچههای تنگ و باریک گذشت…