در این کتاب میخوانید:
صورت تو بار دیگر از آوارگی با من سخن میگوید. بوی شاخههای باران خورده زا با خود به همراه میآورد، بارانی مطبوع به رغم ملال و آزردگیاش.
صورت تو،اضطراب در سبز فام چشمان تو،میل و عطش پشت سیمای عبوس تو این نفرت دوست داشتنی تا کی با من خواهد بود؟ چه زمانی دیگر در تاریکی اتاقم پدیدار نخواهی شد،آن دم که چ راغ را خاموش میکنم تا بخوابم؟ چون تازه آن موقع است که خنده مرموز تو،خندهای که بوی سیگارت را میدهد،سراغ من میآید و آن لحظه آرزو میکنم در عطر آن محو شوم،همچون ابری فرو بپاشم از هم تا باعث حسرت کسی نباشد...