پرده بالا می رود، در عمق صحنه سونیا به پشت روی کاناپه خوابیده است. صدای زنگ می آید. مکث. بعد صدای چرخش کلید توی قفل شنیده می شود. ویکتور چهل ساله وارد می شود. دور و برش را نگاه می کند و سونیا را می بیند. روی نوک پا، آهسته به طرف او می رود.
ویکتور: (ناگهان) سلام.
سونیا: شرور... چطوری اومدی تو؟
ویکتور: از توی شومینه. (میخندد.) حدس بزن زیر پادری چی پیدا کردم؟
سونیا: (شانههایش را بالا میاندازد). اون مال هلن و ماری بود.
ویکتور: آره. یادم رفته بود. (میآید و سونیا را میبوسد.) خب ماموچکا، تنهات میذارم، دوباره بهت سر میزنم.
سونیا: (از جایش بلند میشود. لباس خانه تنش است.) نه، ببین. یه کم صبر کن. اونا هیچوقت قبل از ساعت چهار نمیرسن...
ویکتور: واسه مزه کردن...